شماره ٤٦٧: زشکر خنده پنهان او دل تازه مي گردد

زشکر خنده پنهان او دل تازه مي گردد
ز احسان نهاني جان سايل تازه مي گردد
مشو زنهار از يکتايي محمل نشين غافل
زشوخي گرچه در هر جلوه محمل تازه مي گردد
مروت نيست چون باد سحر پيچد به دامن پا
سبکروحي که از رفتار او دل تازه مي گردد
شکفت از غنچه پيکان او گلگل دل تنگم
که جان از صحبت ياران يکدل تازه مي گردد
ز اشک شمع بر خاکستر پروانه در شبها
اميد خونبهاي من به قاتل تازه مي گردد
مده از دست با گردن فرازي خاکساري را
که برگ از ابر و باران، ريشه از گل تازه مي گردد
مکش سر از خط تسليم اگر آزادگي خواهي
که از پيچ و خم بيجا سلاسل تازه مي گردد
سخن را هست در مشکل پسندي رغبتي صائب
که مي باشد زمين هر چند مشکل، تازه مي گردد