شماره ٤٦٥: زباليدن ترا هر دم لباسي تازه مي گردد

زباليدن ترا هر دم لباسي تازه مي گردد
نگنجد در قبا حسني که بي اندازه مي گردد
که را اي غنچه لب اين لعل ميگون است از خوبان؟
که صد برگ از تماشايش گل خميازه مي گردد
نباشد لاله اي حاجت جگرگاه بدخشان را
کجا رخسار او منت پذير از غازه مي گردد؟
زخط هر چند شد زير و زبر مجموعه حسنت
همان از طاق ابروي تو ايمان تازه مي گردد
به دعوي لب گشودن مي دهد ياد از تهي مغزي
که چون خم خالي از مي شد بلند آوازه مي گردد
عزيزي هر که را در مصر هستي از سفر آيد
مرا داغ دل گم گشته از نو تازه مي گردد
مرا گر خنده اي چون غنچه در سالي شود روزي
به لب تا از ته دل مي رسد خميازه مي گردد
زعاشق حسن صائب مي شود مشهور در خوبي
گلستاني زيک بلبل بلند آوازه مي گردد