شماره ٤٦٣: زانفاس گرامي آنچه صرف آه مي گردد

زانفاس گرامي آنچه صرف آه مي گردد
به ديوان قيامت مد بسم الله مي گردد
زخودرايي تو کجرو مي شماري چرخ را، ورنه
در اقليم رضا دايم فلک دلخواه مي گردد
چو شمع آن کس که لرزد بر حيات خود نمي داند
که از لرزيدن افزون زندگي کوتاه مي گردد
زخودسازي به فکر خانه سازي نيست صاحبدل
که از بي خانماني آسمان خرگاه مي گردد
زپيري مي شود بي پرده عيب دل سياهيها
کلف وقت تماميها عيان از ماه مي گردد
زحرف راستان کوتاه دار انگشت گستاخي
سرخود مي خورد ماري که گرد راه مي گردد
ره نزديک بي انجام مي گردد زتنهايي
به دل نزديک راه دور از همراه مي گردد
خرد از عهده نفس مزور بر نمي آيد
که عاجز شير نر از حيله روباه مي گردد
چراغ از سرکشي غافل بود از پيش پاي خود
کجا خودبين زعيب خويشتن آگاه مي گردد؟
زدل جو آنچه مي جويي که باشد در بدر دايم
سبک مغزي که رو گردان ازين در گاه مي گردد
سرايت مي کند در عالمي بي قيدي عالم
که از گمراهي رهبر جهان گمراه مي گردد
زخون عاشقان پروا ندارد آن سبک جولان
وگرنه باد رنگين زين شهادتگاه مي گردد
ضعيفان را به چشم کم مبين گربينشي داري
که گاهي کشوري زير و زبر از آه مي گردد
همان استادگي دارند در ريزش تهي چشمان
اگرچه از کشيدن بيش آب چاه مي گردد
اگر جوياي وصل کعبه اي بيدار کن دل را
که از گرد سپاه افزون غرور شاه مي گردد
زخط گفتم به اصلاح آيد آن ظالم، ندانستم
که از خوابيدگي دور و دراز اين راه مي گردد
زبان کردم زغمخواران غم خود را، ازين غافل
که درد سهل از پوشيدگي جانکاه مي گردد
شود تلخ از کمند و دام بر صياد آسايش
زجمع مال در دل بيش حب جاه مي گردد
مياور حرف ناسنجيده از دل بر زبان صائب
که کوه از پوچ گوييها سبک چون کاه مي گردد