شماره ٤٦٢: نگردد اشک در چشمي که حيران تو مي گردد

نگردد اشک در چشمي که حيران تو مي گردد
که آب استاده از سرو خرامان تو مي گردد
دل ياقوت را خون مي کند لعل سخنگويت
قلمها سينه چاک از خط ريحان تو مي گردد
چه اندام لطيف است اين که گل با آن سبکروحي
نفس دزديده در چاک گريبان تو مي گردد
تعجب نيست گر پروانه در بيرون در سوزد
که شمع کشته روشن در شبستان تو مي گردد
اگرچه نيست ناز و نعمت حسن ترا پايان
دل خود مي خورد هر کس که مهمان تو مي گردد
تو کز هر جلوه اي بر هم زني ملک دو عالم را
کجا ويراني ما گرد دامان تو مي گردد؟
سواد چشمها از سرمه مي گرديد اگر روشن
سخنگو سرمه از چشم سخندان تو مي گردد
به فرياد آورد خونابه اش درياي آتش را
چنين گر دل نمکسود از نمکدان تو مي گردد
سليمان وار اگر سازي هوا را زيردست خود
فلک چون حلقه خاتم به فرمان تو مي گردد
سخنهاي تو صائب از حقيقت بهره اي دارد
که عارف مي شود هر کس به ديوان تو مي گردد