شماره ٤٥٧: زدست تنگ بر بي برگ دنيا تنگ مي گردد

زدست تنگ بر بي برگ دنيا تنگ مي گردد
به ره پيما زکفش تنگ صحرا تنگ مي گردد
زجان بگسل اگر آزاده اي، کز رشته مريم
جهان چون ديده سوزن به عيسي تنگ مي گردد
زشورم رخنه ها چون کهکشان افتاد در گردون
که مي پرزور چون افتاد مينا تنگ مي گردد
برآر از قيد عقل و هوش دل را، کز نگهبانان
به طفل شوخ ميدان تماشا تنگ مي گردد
زکثرت نيست بر خاطر غباري سينه صافان را
زجوش عکس بر آيينه کي جا تنگ مي گردد؟
زشوق قطع راه عشق اگر برخود چنين بالد
به نقش پاي من دامان صحرا تنگ مي گردد
وطن زندان شود بر هر که گردد در هنر کامل
که بر گوهر چو غلطان گشت دريا تنگ مي گردد
به ريزش هر که عادت کرد در ميخانه همت
به افشردن گلويش کي چو مينا تنگ مي گردد؟
جهان در ديده کوتاه بينان وسعتي دارد
به مقدار بصيرت ملک دنيا تنگ مي گردد
تلاش صدر در بيرون در بگذار و خوش بنشين
که بر بالانشينان بيشتر جا تنگ مي گردد
چه سازد تنگناي شهر صائب با جنون من؟
که بر ديوانه من کوه و صحرا تنگ مي گردد