شماره ٤٥٦: مرا از حرفهاي قالبي دل تنگ مي گردد

مرا از حرفهاي قالبي دل تنگ مي گردد
زعکس طوطيان آيينه ام پرزنگ مي گردد
گراني مي کند بر خاطرم ياد سبکروحان
پري بر شيشه نازکدل من سنگ مي گردد
به ياد خلوت آغوش او هرگاه مي افتم
فضاي آسمان بر ديده من تنگ مي گردد
که دارد ياد معشوقي به اين کيفيت از خوبان؟
عرق بر چهره صافش مي گلرنگ مي گردد
مگر شد کاروانسالار، شوق آتشين پايم؟
که برق و و باد در دنبال عذر لنگ مي گردد
سفر آسان کند هر عقده مشکل که پيش آيد
پر و بال فلاخن وقت گردش سنگ مي گردد
حيا افزون کند گيرايي چشم نکويان را
زنور شرم اين شهباز زرين چنگ مي گردد
مروت نيست همکاران شيرين را خجل کردن
وگرنه کوهکن با من کجا همسنگ مي گردد؟
دل خوش مشرب من صلح کل کرده است با عالم
که آب صاف با هر شيشه اي يکرنگ مي گردد
گذارد رو به صحرا چون دل ديوانه از شهري
که در جيب و بغل اطفال را گل سنگ مي گردد؟
به هر برگي درين گلزار پيوند دگر دارم
شود گر غنچه اي درهم، دل من تنگ مي گردد
محرک بر سر گفتار مي آرد سخنور را
که از مضراب اکثر سازها آهنگ مي گردد
از ان عاشق به آتشهاي رنگارنگ مي سوزد
که هر ساعت به رنگي حسن پر نيرنگ مي گردد
مخوان بر زاهدان خشک هرگز شعر تر صائب
که آب چشم نيسان در صدفها سنگ مي گردد