شماره ٤٥٥: کجا ديوانه را دل از ملامت تنگ مي گردد؟

کجا ديوانه را دل از ملامت تنگ مي گردد؟
که نخل بارور را دل سبک از سنگ مي گردد
زدست انداز گردون کوته انديشي که مي نالد
نمي داند که ساز از گوشمال آهنگ مي گردد
زبس عالم سيه در چشمم از ناديدنيها شد
مرا آيينه دل صيقلي از زنگ مي گردد
به آهي کوه تمکين نکويان را سبک سازم
به من فرهاد سنگين دست کي همسنگ مي گردد؟
چرا انديشم از گرد گنه با رحمت يزدان؟
به دريا سيل چون پيوسته شد يکرنگ مي گردد
اگر از زنگ مي گردد سياه آيينه ها را دل
صفاي چهره افزون از خط شبرنگ مي گردد
مخوان بر زاهدان خشک طينت شعر تر صائب
که آب چشم نيسان در صدفها سنگ مي گردد