شماره ٤٥٣: زخاموشي دل آگاه روشن بيش مي گردد

زخاموشي دل آگاه روشن بيش مي گردد
فروغ شمع ما در زير دامن بيش مي گردد
کمينگاهي است خواب امن سيلاب حوادث را
دل بيدار را وحشت ز مأمن بيش مي گردد
اميد فتح باب از چشم بينا داشتم، غافل
که از در بستن اين غمخانه روشن بيش مي گردد
نگردد حرص را کوتاه دست از لقمه سنگين
چو بندد بر شکم سنگ اين فلاخن بيش مي گردد
گريبان چاک سازد بخيه منت غيوران را
نمايان زخم ما از چشم سوزن بيش مي گردد
مرا بگذار چون پرگار تا گرد جهان گردم
که سرگردانيم از پا فشردن بيش مي گردد
مجو از نعمت بسيار سيري از تهي چشمان
که اين غربال سرگردان زخرمن بيش مي گردد
زخط عنبرين شد شوخي آن چشم مست افزون
چو خون شد مشک، آهو را رميدن بيش مي گردد
شب وصل تو مي لرزم به چشم از گريه شادي
خطر باشد چراغي را که روغن بيش مي گردد
لب پيمانه مي را مکيدن خشک اگر سازد
لب او را طراوت از مکيدن بيش مي گردد
بجز رويش که گلگل شد زتأثير نگاه من
کدامين گل درين گلشن زچيدن بيش مي گردد؟
زخط شد خار خار دلربايي حسن را افزون
که حرص گل به جمع زر زدامن بيش مي گردد
عرق پاک از جبينش مي کند مشاطه زين غافل
که آب چشمه ها از پاک کردن بيش مي گردد
به عجز اقرار کن صائب، وگرنه نفس سرکش را
چو شمع از سر زدن رگهاي گردن بيش مي گردد