شماره ٤٥١: خوش آن رهرو که دايم چون فلک بر خويش مي گردد

خوش آن رهرو که دايم چون فلک بر خويش مي گردد
که بر خود هر که گردد بيش، شوقش بيش مي گردد
مجرد شو که برق بي مروت با جهانسوزي
زبي برگي چراغ خانه درويش مي گردد
به قسمت صلح کن زنهار از جمعيت دنيا
که آب گوهر از دريا نه کم نه بيش مي گردد
مخور چون ساده لوحان روي دست نعمت الوان
که رگ زين خون فاسد شاهراه نيش مي گردد
مشو زنهار غافل از ورق گرداني دنيا
که اسباب فراغت مايه تشويش مي گردد
چرا از نارساييهاي طالع دلگران باشم؟
که از بيطاقتي خون در رگ من نيش مي گردد
نشد حال دل مجروح من بر هيچ کس روشن
که خط ژوليده مي باشد قلم چون ريش مي گردد
ترا دل واپسي دارد زمين گير گرانجاني
وگرنه صدهزاران رهنما در پيش مي گردد
مرا زان گوشه ميخانه افتاده است خوش صائب
که هر کس پاي خود در وي نهد بيخويش مي گردد