شماره ٤٤٩: زآب ديده من بيد مجنون سبز مي گردد

زآب ديده من بيد مجنون سبز مي گردد
به جاي غنچه دلهاي پر از خون سبز مي گردد
در آن وادي که دود از دانه اميد من خيزد
زباران دانه زنجير مجنون سبز مي گردد
به خون خلق زنگ از دل زدايد غمزه شوخش
اگرچه سبزه تيغ از نم خون سبز مي گردد
چنين گرخاک را سيراب سازد چشم گريانم
به اندک روزگاري تخم قارون سبز مي گردد
همان مي سوزد از لب تشنگي تخم اميد من
اگرچه از سر شکم کوه و هامون سبز مي گردد
تري را گر چنين از حد برد ابر سياه خط
به اندک وقتي آن رخسار گلگون سبز مي گردد
نه از بهر برومندي است، راه برق مي بيند
مرا گردانه اي از بخت وارون سبز مي گردد
مکن با تلخکامان رو ترش تاشکري داري
که از زهر خط آن لبهاي ميگون سبز مي گردد
ازين خجلت که تنها خورد آب زندگاني را
ندانم خضر پيش مردمان چون سبز مي گردد؟
برومندي بود از حسن عشق پاک را صائب
زخال سبز ليلي بخت مجنون سبز مي گردد