شماره ٤٣٥: مبين گستاخ در رويش چو مشک اندود مي گردد

مبين گستاخ در رويش چو مشک اندود مي گردد
که خال او زخط زنبور خاک آلود مي گردد
زسودا در دماغم نکهت گل دود مي گردد
به چشمم سرو بستان تيغ زهرآلود مي گردد
خموشي سوخت در دل ريشه آه ندامت را
اگرچه دود بيش از روزن مسدود مي گردد
مکن از آه دردآلود منع من درين مجلس
که مجمر بار خاطرهاست چون بي دود مي گردد
مينديش از سپهر و حمله او چون شدي عاشق
که در خورشيد عشق اين سايه ها نابود مي گردد
بغل وا کرده مي تازد به استقبال مرگ خود
دل هر کس به مرگ ديگري خشنود مي گردد
زخامي دل ندارد اضطراب از عشق او، ورنه
کباب پخته از پهلو به پهلو زود مي گردد
نمي دانم کدامين صيد فرصت جسته از دامش
که دل در سينه ام چون شير خشم آلود مي گردد
چنين کز بندگي چون بنده کاهل گريزاني
کجا در دل ترا انديشه معبود مي گردد؟
به من اين نکته چون قنديل از محراب روشن شد
که از خود هر که خالي مي شود مسجود مي گردد
به راه آرد من سرگشته را رهبر، نمي داند
که هر سر گشته گرد کعبه مقصود مي گردد
منه بر ذره اي، اي بي بصر انگشت گستاخي
که مي لرزد دل خورشيد تا موجود مي گردد
گزيند هر که سود ديگران را بر زيان خود
به اندک فرصتي صائب زيانش سود مي گردد