شماره ٤٣٤: ز آهم بيستون سرچشمه سيماب مي گردد

ز آهم بيستون سرچشمه سيماب مي گردد
دل آهن زبرق تيشه من آب مي گردد
درين دريا نه تنها قطره سر از پا نمي داند
زبان موج مي پيچد، سرگرداب مي گردد
به داد حق قناعت کن که با اکسير خرسندي
به خاکستر اگر پهلو نهي سنجاب مي گردد
کمر بسته است نه گردون به خون آبروي من
به آب روي من پنداري اين دولاب مي گردد
عقيق بي نيازي نيست در گنجينه شاهان
سکندر گرد عالم بهر يک دم آب مي گردد
اگر داري تلاش وصل دست از جان بشو صائب
که شبنم را دل از قرب گلستان آب مي گردد