شماره ٤٣٣: زدامان ترم ريگ روان سيراب مي گردد

زدامان ترم ريگ روان سيراب مي گردد
نمک در ديده من پرده هاي خواب مي گردد
چه کفر نعمت از من در وجود آمد نمي دانم
که در پيمانه من خون شراب ناب مي گردد
چنان از ناله من بيستون را دل به درد آمد
که از پهلو به پهلو چون دل بيتاب مي گردد
زاقبال بلند من سکندر داغها دارد
که آب خضر در پيمانه ام خوناب مي گردد
رخش از قبله برگردد، به خود هر کس که روي آرد
کند هر کس زخود قالب تهي محراب مي گردد
به هر منزل که آن خورشيد تابان پرتو اندازد
به چشم روزن غمخانه من آب مي گردد
زحسن بحر يکتايي نظر بازي خبر دارد
که برگرد سر هر قطره چون گرداب مي گردد
مکن خشک اي سپهر بي مروت چشم مجنون را
کز اين سرچشمه چندين کاروان سيراب مي گردد
چه افتاده است چون پروانه بر آتش زنم خود را؟
که کار من تمام از پرتو مهتاب مي گردد
غبارآلود امکان را صفا در بيخودي باشد
که دريا باعث آرامش سيلاب مي گردد
مده دامان اکسير قناعت را زکف صائب
که خاکستر به قانع بستر سنجاب مي گردد