شماره ٤٣٢: دل سنگ از شکست دانه من آب مي گردد

دل سنگ از شکست دانه من آب مي گردد
زعاجز نالي من آسيا گرداب مي گردد
زبال افشاني پروانه مي ريزم زيکديگر
سرشک شمع در ويرانه ام سيلاب مي گردد
زلال جويبار تيغ او خاصيتي دارد
که هر کس مي گذارد سر در او سيراب مي گردد
سهي سروي که من چون سايه مي گردم به دنبالش
زمين چون آسمان از جلوه اش بيتاب مي گردد
به آن موي ميان از پيچ و تاب اميدها دارم
که مي گردد يکي چون رشته ها همتاب مي گردد
مپيچ از خاکساري سر، که هر کس از سر رغبت
به اين ديوار پشت خود دهد محراب مي گردد
زنوميدي گل اميد آب و رنگ مي گيرد
که از لب تشنگي تبخاله ها سيراب مي گردد
به اين سامان نخواهد ماند دايم چرخ دولابي
شود ويران دکان هر که از دولاب مي گردد
منم آن ماهي حيران درين درياي بي پايان
که از خشکي نفس در کام من قلاب مي گردد
ندارد هيچ کس چون ابر آيين سخاوت را
که گوهر مي فشاند و زخجالت آب مي گردد
به بي برگي قناعت با دل بيدار کن صائب
که اسباب فراغت پرده هاي خواب مي گردد