شماره ٤٢٧: بغير از خامه کز بيطاقتي گرد سخن گردد

بغير از خامه کز بيطاقتي گرد سخن گردد
کجا گرد سر پروانه شمع انجمن گردد؟
مرا نظاره رخسار او مهر خموشي شد
چه حرف است اين که از آيينه طوطي خوش سخن گردد؟
نه از خط سبز شد پشت لب آن شيرين تکلم را
که از دلبستگيها حرف گرد آن دهن گردد
تماشاي خرام او جنون مي آورد، ترسم
که طوق قمريان زنجير بر سر و چمن گردد
چه کم مي گردد از درياي بي پايان حسن او؟
اگر لب تشنه اي سراب ازان چاه ذقن گردد
به شيرين کاري من نيست مجنوني درين کشور
که هر جا خردسالي هست در دنبال من گردد
کند معشوق عاشق را چو سوز عشق کامل شد
که چون پروانه در گيرد چراغ انجمن گردد
شفق خورشيد تابان را کند از صبح مستغني
شهيد عشق هيهات است محتاج کفن گردد
وطن زندان شود بر هر که گردد در هنر کامل
که خون چون مشک شد آواره از ناف ختن گردد
بشو از عيش شيرين دست، تا گردد دلت روشن
که موم از شهد چون شد دور، شمع انجمن گردد
کنار حسرت خميازه من وسعتي دارد
که مه بر آسمان در هاله آغوش من گردد
زغربت نيست بر خاطر غمي رنگين خيالان را
عقيق نامور را کي به دل ياد يمن گردد؟
مکن سر در سر سنگين دلان از سادگي صائب
که آخر بيستون سنگ مزار کوهکن گردد