شماره ٤٢٤: زفيض عشق دلهاي مخالف مهربان گردد

زفيض عشق دلهاي مخالف مهربان گردد
زآتش رشته هاي شمع با هم يکزبان گردد
زکوه غم مترسان سينه دريادل ما را
که اين بار گران برکشتي ما بادبان گردد
تماشاي رخش بي پرده از چشم که مي آيد؟
مباد آن روز کاين آيينه بي آيينه دان گردد
يکي صد شد زپند ناصحان سرگرمي عشقم
که بر ديوانه سنگ کودکان رطل گران گردد
مرا صبح اميد آن روز از مشرق شود طالع
که آن ابر و کمان را استخوان من نشان گردد
مکن از تيغ خود نوميد ما اميدواران را
مروت نيست ماه عيد از طفلان نهان گردد
زخار راه افزون مي شود سامان پروازش
چو برق آن کس که در راه طلب آتش عنان گردد
گل از سير چمن آن غنچه بيدار دل چيند
که عريان از لباس رنگ و بو پيش از خزان گردد
به سيل نوبهار از جان نمي خيزد غبار من
خوش آن رهرو که تا گويند راهي شو، روان گردد
جوان را صحبت پيران حصار عافيت باشد
به خاک و خون نشيند تير چون دور از کمان گردد
قناعت کن که رزق آفتاب از سفره گردون
همان قرصي است گر صد قرن بر گرد جهان گردد
اگر همراه مايي، خير باد هر دو عالم کن
که بوي پيرهن بار دل اين کاروان گردد
ندارد مسند عزت زيان خاکي نهادان را
که صدر از کيمياي خاکساري آستان گردد
بجز زخم زبان رزق از سخن نبود سخنور را
که از گلزار خار و خس نصيب باغبان گردد
چنين کان سنگدل را حال من باور نمي آيد
عجب دارم به مردن درد من خاطر نشان گردد
زخط گفتم زمان حسن او آخر شود صائب
ندانستم که خطش فتنه آخر زمان گردد