شماره ٤٢٢: نمي بندد کمر هر کس کز او زنار برگردد

نمي بندد کمر هر کس کز او زنار برگردد
مباد آن روز کز من روي زلف يار بر گردد
زجان سيرست هر کس مي نهد انگشت بر حرفم
به گرد راه گردد بخت چون از مار برگردد
در آن کشور که جنس من فشاند گرد راه از خود
غبارآلود خجلت يوسف از بازار برگردد
مرا بيمارداريهاي چشمي ناتوان دارد
مسيحا از سر بالين من بيمار برگردد
بهل از من سپهر نيلگون آزرده دل باشد
چه زين خوشتر که از آيينه ام زنگار برگردد؟
محبت رشته شيرازه است اوراق خوبي را
بريزد گل اگر يک بلبل از گلزار برگردد
نگه چون پرتو خورشيد در چشم آب گرداند
چو از نظاره آن آتشين رخسار برگردد
دورويه تيغ زد چندان که مهر عالم افروزش
برات خط نشد زان صفحه رخسار برگردد
اگر گل صائب آب روي خود در پاي او ريزد
محال است اين که از خاصيت خود خار برگردد