شماره ٤١٨: مباد از باده آن لبهاي خون آشام تر گردد

مباد از باده آن لبهاي خون آشام تر گردد
که تيغ از آبداري تشنه خون بيشتر گردد
زناز و سرگراني آنقدر خون در دل من کن
که يک ساغر تواني خورد از ان چون دور بر گردد
يکي صد شد زسنگ کودکان شور جنون من
که کبک مست را رطل گران کوه و کمر گردد
زسنگيني شود سرگشتگي افزون فلاخن را
جنون عاشق از سنگ ملامت بيشتر گردد
زطوق قمريان گردد حصاري سرو از خجلت
به هر گلشن که آن شمشاد بالا جلوه گر گردد
مجو بر رهروان پيشي اگر آسودگي خواهي
که در دنبال باشد چشم هر کس راهبر گردد
زبي بال و پري دود از نهاد من برون آيد
چو بينم شمع را پروانه اي بر گرد سر گردد
سيه گردد جهان در چشم حرص از خرده افشاني
کند خاک سيه بر سر چو آتش بي شرر گردد
سپرداري کن از دست حمايت بي پناهان را
که فردا تيغ خورشيد قيامت را سپر گردد
چو از بي حاصلي سرو از درختان است رعناتر
به اميد چه نخل ما گرانبار از ثمر گردد؟
سفر صاحب بصيرت مي کند پوشيده چشمان را
به قدر گرم رفتاري قدمها ديده ور گردد
بدان را صحبت نيکان به اصلاح آورد گاهي
که شيرين کام تلخ بحر از آب گهر گردد
دهان لاف وا کردن دهد ياد از تهيدستي
که مي بندد لب خود را صدف چون پر گهر گردد
دم تيغ قضا کز سنگ جوي خون روان سازد
در اقليم رضا از گردن تسليم برگردد
نمايد راست در آيينه هر نقش کجي صائب
به چشم پاک بينان عيبها يکسر هنر گردد