شماره ٤١٧: زدندان ريختن عقد سخن زير و زبرگردد

زدندان ريختن عقد سخن زير و زبرگردد
کف افسوس مي گردد صدف چون بي گهر گردد
به اندک فرصتي مي گردد از جان سير تن پرور
زگوهرهاي فربه رشته لاغر زودتر گردد
مکش رو در هم از طوفان چو بي ظرفان درين دريا
که هر چيني که بر ابرو زني موج خطر گردد
اگر چون خار و خس خود را زبي برگي سبک سازي
درين دريا ترا هر موجه اي بال دگر گردد
زخود بيگانه، با خلق آشنا گشتم ندانستم
که هر کس آشناي خود نگردد دربدر گردد
مرا مي زيبد از اهل بصيرت لاف بينايي
به قدر داغ اگر دل آدمي را ديده ور گردد
به ذوقي شويم از جان دست در سرچشمه تيغش
که خضر از آب حيوان با دهان خشک برگردد
رود از دست بيرون زر چو بيش از قدر حاجت شد
که خون فاسد چو شد آهن رباي نيشتر گردد
کنار و بوس مي خواهم زخوبان، نيستم طوطي
که از آيينه رخساران به حرف و صوت برگردد
دل روشن زموج انقلاب آسوده مي باشد
نجنبد آب گوهر بحر اگر زير و زبر گردد
دل افسرده نگشايد به حرف دلگشا صائب
نسيم از غنچه پيکان گريبان چاک برگردد