شماره ٤١٦: بهار از روي گلرنگ تو با برگ و نوا گردد

بهار از روي گلرنگ تو با برگ و نوا گردد
تو چون در جلوه آيي شاخ گل دست دعا گردد
از ان ابرو به ديدن صلح کن در ساده روييها
که اين محراب در ايام خط حاجت روا گردد
به جوش آورد خون بوسه را دست نگارينش
که در ايام گل مرغ چمن رنگين نوا گردد
خيال او زشوخي خار در پيراهنم ريزد
پس از عمري که مژگانم به مژگان آشنا گردد
زنعل واژگون محمل ليلي نيم غافل
کجا مجنون من گستاخ از بانگ درا گردد؟
کمند جذبه آهن ربا را در نظر دارد
اگر سوزن به دام رشته گاهي مبتلا گردد
چو دل افتاد نازک، بار منت بر نمي تابد
زصيقل بيشتر آيينه من بي جلا گردد
سعادتمندي درويشي آن کس را که دريابد
اگر بر بوريا پهلو نهد بال هما گردد
زجذب مي پرستي خالي آيد بر زمين صائب
اگر در بي شعوري ساغر از دستم رها گردد