شماره ٤١٣: خوشا چشمي که با آن طاق ابرو آشنا گردد

خوشا چشمي که با آن طاق ابرو آشنا گردد
کز اين محراب هر حاجت که مي خواهي روا گردد
در ايام خط از عاشق عنا نداري نمي آيد
گداي شرمگين در پرده شب بي حيا گردد
دل بيگانه خوي من ميانجي برنمي دارد
من و حسني که پيش از چشم با دل آشنا گردد
زمطلب چون گذشتي سر نهد مطلب به دنبالت
فلک بر مدعا گردد چو دل بي مدعا گردد
سخنور شکوه بيهوده دارد از تهيدستي
نمي داند که ني چون پر شکر شد بينوا گردد
زياد پيري افتد رعشه در رگهاي جان من
چو شمعي کز نسيم صبحدم بي دست و پا گردد
تمناي رهايي داشتم از خط، ندانستم
که از هر حلقه اي در صيد دل دامي جدا گردد
زدرد داغهاي مشکسود من خبر دارد
به عشق نو خطي هر کس که صائب مبتلا گردد