شماره ٤١٢: مرا آه از خموشي در دل ديوانه مي پيچد

مرا آه از خموشي در دل ديوانه مي پيچد
که از بي روزنيها دود در کاشانه مي پيچد
زخال دلفريب او رهايي چشم چون دارم؟
که بر بال و پر من همچو دام اين دانه مي پيچد
دل ديوانه اي جسته است پنداري ز زندانش
که چون زنجير بر خود طره جانانه مي پيچد
تو از آميزش عشاق پهلو مي کني خالي
وگرنه شعله بر بال و پر پروانه مي پيچد
اگرچه شانه پيچد دست زلف خوبرويان را
سر زلف گرهگير تو دست شانه مي پيچد
شکوهي هست با بي خانماني خاکساري را
که پاي سيل را بر يکدگر ويرانه مي پيچد
اگرچه مستي حسن از سرش برده است بيرون خط
زپرکاري همان دستار را مستانه مي پيچد
سيه روزي به قدر قرب باشد عشقبازان را
که در فانوس دود شمع بيش از خانه مي پيچد
مگر کرده است بيخود نکهت گل عندليبان را؟
که دست شاخ گل را باد گستاخانه مي پيچد
خوش آن رهرو که همچون گردباد از گرم رفتاري
بساط عمر را بر هم سبکروحانه مي پيچد
درين وحشت سرا هر کس زحقگويي به تنگ آمد
به چوب دار چون منصور بيتابانه مي پيچد
به جوش سينه من برنيايد مهر خاموشي
که زور باده ام قفل در ميخانه مي پيچد
مکن چون بيدلان زنهار در پرخاش کوتاهي
که دست عاجزان را چرخ نامردانه مي پيچد
زبس ناسازگاري عام شد در روزگار ما
بساط خواب را بر يکدگر افسانه مي پيچد
چنين کز درد پيچيده است افغان در دل تنگم
کجا آوازه ناقوس در بتخانه مي پيچد؟
زوحشت صيد در آتش گذارد نعل صيادان
زسنگ کودکان دانسته سرديوانه مي پيچد
من بي دست و پا چون طي کنم اين راه را صائب؟
که پاي برق و باد اينجا به هم طفلانه مي پيچد