شماره ٤١١: شکر لعل لبش در تلخي دشنام مي پيچد

شکر لعل لبش در تلخي دشنام مي پيچد
زشيريني زبانش بوسه در پيغام مي پيچد
گل اميدواري مي توان چيد از عتاب او
به ظاهر گرچه گوش آرزوي خام مي پيچد
دل پر خون عاشق مي شود گلگونه رويش
به اين عنوان اگر آن زلف عنبر فام مي پيچد
درين صحرا که دامن بر کمر بسته است کهسارش
زهي غافل که پا در دامن آرام مي پيچد
رهايي نيست از موج حوادث بيقراران را
زبيتابي به بال و پر فزون اين دام مي پيچد
زغفلت رشته اميد خود کوتاه مي سازد
گداي کوته انديشي که در ابرام مي پيچد
به دست پر، عنان نتوان گرفتن اسب سرکش را
تهيدستي عنان نفس بدفرجام مي پيچد
اگر صيد مراد هر دو عالم در کمند آرد
زناکامي همان صائب دل خودکام مي پيچد