شماره ٤١٠: ز بار درد من کوه گران بر خويش مي پيچد

ز بار درد من کوه گران بر خويش مي پيچد
زمين از سايه ام چون آسمان بر خويش مي پيچد
پدر خجلت کشد ز اعمال ناشايست فرزندان
خطايي چون زتير آيد کمان بر خويش مي پيچد
زنقصان نيست پروا مايه داران مروت را
تنک مايه است هر کس از زيان بر خويش مي پيچد
بهم خواهد شکستن سروبستان بال قمري را
چنين کز رشک آن سرو روان بر خويش مي پيچد
نمي پيچد ز آتش هيچ مويي آنچنان بر خود
که از نظاره آن نازک ميان بر خويش مي پيچد
چو تار سبحه صددل گرچه در هر حلقه اي دارد
کمند زلفش از غيرت همان بر خويش مي پيچد
به اين اميد کز تنگ دهانش سر برون آرد
سخن در کام آن شيرين زبان بر خويش مي پيچد
دل سنگ از فراق تازه رويان داغ مي گردد
گلي هر کس که چيند باغبان بر خويش مي پيچد
نبرداز رشته جان وصل پيچ و تاب را بيرون
در آغوش گهر اين ريسمان بر خويش مي پيچد
اگر تر نيست از رفتار آن سرو روان صائب
چرا چندين زموج آب روان بر خويش مي پيچد؟