شماره ٤٠٩: خط از بيباکي آن حسن عالمگير مي پيچد

خط از بيباکي آن حسن عالمگير مي پيچد
که جوهر بر خود از خونريزي شمشير مي پيچد
حنون را هست در غافل حريفي دست گيرايي
که مجنون با کمال ضعف گوش شير مي پيچد
ميسر نيست دل را از غبار خط برون رفتن
که پاي سيل را اين خاک دامنگير مي پيچد
گزير از دوزخ سوزان نباشد نفس کجرو را
به آتش راست بتوان ساختن چون تير مي پيچد
کند عزت دنياست پيچ و تاب خواريها
عبث در کنج زندان يوسف از زنجير مي پيچد
که در صيد دل من مي کند چين زلف مشکين را؟
که در هر گام دست و پاي اين نخجير مي پيچد
نشد خط غمزه بيباک را مانع زخونريزي
زجوهر کي زبان جرأت شمشير مي پيچد؟
زبيباکي حنا بر پاي خواب آلود مي بندد
گرانجاني که بر آب و گل تعمير مي پيچد
نخواهد ديد فردا روي آتش را گنهکاري
که بي آتش چو مو از خجلت تقصير مي پيچد
به آب حضر صائب گرد راه از خويش مي شويد
ز روي صدق هر رهرو که بر شبگير مي پيچد