شماره ٤٠٨: دل آزاده از طول امل بسيار مي پيچد

دل آزاده از طول امل بسيار مي پيچد
که مصحف بر خود از شيرازه زنار مي پيچد
کدامين بي ادب زد حلقه بر در اين گلستان را؟
که هر شاخ گلي بر خويشتن چون مار مي پيچد
حجاب آب و گل گرديده سنگ راه يکتايي
وگرنه رشته تسبيح بر زتار مي پيچد
به اين بي ناخني چون مي خراشم سينه خود را
صداي تيشه فرهاد در کهسار مي پيچد
نمي دانم چه مي ريزد زکلک نامه پردازم
که هر سطري به خود از درد چون طومار مي پيچد
ازين بستانسرا با دست خالي مي رود بيرون
سبکدستي که بر هر دامني چون خار مي پيچد
به دور چشم او انگشت زنهاري است هرمژگان
که از بيمار بدخو روز و شب غمخوار مي پيچد
مخور صائب فريب فضل از عمامه زاهد
که در گنبد ز بي مغزي صدا بسيار مي پيچد