شماره ٤٠٧: کسي تا کي به دامان شب و آه سحر پيچد؟

کسي تا کي به دامان شب و آه سحر پيچد؟
به تحقيق خبر تا چند در هر بيخبر پيچد؟
نسازد مرگ بي شيرازه اوراق وجودش را
خيال غنچه او هر که را بر يکدگر پيچد
حباب از عهده تسخير دريا برنمي آيد
خموشي چون بساط شکوه را بر يکدگر پيچد؟
مگر از گرم رفتاري بسوزد دامن، ورنه
که دارد آنقدر فرصت که دامن بر کمر پيچد؟
دليل تنگ طرفيهاست اظهار ملال خود
من و آهي که از دل چون برآيد در جگر پيچد
در آن گلشن که از هر خار صد گل مي توان چيدن
چرا چون تاک کس هر لحظه بر شاخ ديگر پيچد؟
زپاي عقل صائب هيچ کاري بر نمي آيد
مگر شوق اين ره خوابيده را بر يکدگر پيچد