شماره ٤٠٥: به فکر عاقبت عاشق نه از غفلت نمي افتد

به فکر عاقبت عاشق نه از غفلت نمي افتد
که محو او به فکر دوزخ و جنت نمي افتد
چنان در روزگار حسن او شد عام حيراني
که سيماب از کف آيينه از حيرت نمي افتد
ازان چيده است از دل تالب من شکوه خونين
که در خلوت به دستم دامن فرصت نمي افتد
به خدمت نيست ممکن رام کردن بي نيازان را
وگرنه بنده شايسته کم خدمت نمي افتد
در آن محفل که دلهاي سخنگو روبرو باشد
زخاموشي گره در رشته صحبت نمي افتد
حصاري نيست چون افتادگي ارباب دولت را
به اين وادي کسي کافتاد از دولت نمي افتد
همين بس شاهد بي حاصلي و بي سرانجامي
کز اين نه آسيا هرگز به ما نوبت نمي افتد
چه غواصي است کز دريا به کف خرسند مي گردد
به دستي کز تماشا گوهر عبرت نمي افتد
مرا زد بر زمين گردون سنگين دل، نمي داند
که گر بر خاک افتد گوهر از قيمت نمي افتد
چنان شد زندگاني تلخ در ايام ما صائب
که کافر را به آب زندگي رغبت نمي افتد