شماره ٤٠٣: مگو عاقل کجا در محنت ايام مي افتد

مگو عاقل کجا در محنت ايام مي افتد
که مرغ زيرک اينجا بيشتر در دام مي افتد
به ناسازي سري در حلقه سوداييان دارم
که در مغز آتشم از روغن بادام مي افتد
به حرف تلخ خود را در نظرها مي کند شيرين
بلاي جان بود شوخي که خوش دشنام مي افتد
چنان دلبستگي دارم به اسباب گرفتاري
که مي سوزم اگر خاري به چشم دام مي افتد
مزن فال هم آغوشي به آتش طلعتان صائب
که در پروانه آتش ز آرزوي خام مي افتد