شماره ٤٠٢: زجوش مغز هر دم از سرم دستار مي افتد

زجوش مغز هر دم از سرم دستار مي افتد
کف اندازد به ساحل بحر چون سرشار مي افتد
به بيکاري برآوردم زکار خود جهاني را
عجب سيري است چون ديوانه در بازار مي افتد
جنون تا هست ناقص کوه و صحرا وسعتي دارد
شود زندان بيابان چون جنون سرشار مي افتد
قبول تربيت در هر کف خاکي نمي باشد
وگرنه پرتو خورشيد بر ديوار مي افتد
مرا دلبستگي در قيد زندان فلک دارد
برون نايد زسوزن چون گره بر تار مي افتد
مشو از جنبش مژگان گرد آلود او غافل
که تيغ خاکساران سخت لنگر دار مي افتد
دلي را گر به فرياد آوري اهل دلي، ورنه
زهر ناليدني آوازه در کهسار مي افتد
در ايام توانايي به نشتر چشم مي سودم
کنون از سايه مژگان به چشم خار مي افتد
وداع آخرت کن گر به دنيا مايلي صائب
که هر جانب که مايل مي شود ديوار مي افتد