شماره ٤٠١: نمي خواهم نقاب از صورت احوال من افتد

نمي خواهم نقاب از صورت احوال من افتد
که در جمعيت دلها خلل از حال من افتد
مرا بي حاصلي برده است از ياد چمن پيرا
مگر ابري به فکر سبزه پامال من افتد
سپهر از خرده بيني مي شمارد دانه روزي
ز پيچ و تاب غيرت گر گره در بال من افتد
درين گلزار هر کس را چو ابر از خاک بردارم
زهر برگي زباني گردد و دنبال من افتد
توانم حلقه ها در گوش کردن سرفرازان را
سر زلف تو گر در پنجه اقبال من افتد
ز سيلاب مي گلرنگ عالم مي شود ويران
ز ساقي عکس اگر در جام مالامال من افتد
به آن گرمي کف افسوس را بر يکدگر سايم
که آتش در سواد نامه اعمال من افتد
ندارد عقل مهدي در خور کوه شکوه من
مگر سيمرغ عشق او به فکر زال من افتد
ز وحشت مي زنم بر کوچه ديوانگي صائب
بغير از سنگ طفلان هر که در دنبال من افتد