شماره ٤٠٠: مبادا کافر از طاق دل پير مغان افتد!

مبادا کافر از طاق دل پير مغان افتد!
که رزق خاک گردد تير چون دور از کمان افتد
جدا از حلقه آن زلف حال دل چه مي پرسي؟
چه باشد حال مرغ بي پري کز آشيان افتد؟
مرا از تندخويي يار ترساند، ازين غافل
که از آتش سمندر در بهشت جاودان افتد
ز شرم او نگاهم دست و پا گم کرد چون طفلي
که چشمش وقت گل چيدن به چشم باغبان افتد
رسانم گر به دولت چون هما از سايه عالم را
همان از خوان قسمت قرعه ام بر استخوان افتد
ز دست هم ربايندش سرافرازان بستاني
درين بستانسرا چون تاک هر کس خوش عنان افتد
سرايت مي کند آه ضعيفان در قوي حالان
نبخشايد به شيران برق چون در نيستان افتد
ببر از تنگ چشمان گر سر آزاده مي خواهي
که با سوزن چو پيوندد، گره در ريسمان افتد
مکن با خاکساران سرکشي اي شاخ گل چندين
که شمع از پرسش پروانه هر شب از زبان افتد
ز رسوايي نينديشد دل سرگرم من صائب
اگر چون مهر طشت من زبام آسمان افتد