شماره ٣٩٨: به اميد چه دنبال زبان کس چون جرس افتد؟

به اميد چه دنبال زبان کس چون جرس افتد؟
خموشي به زفريادي که بي فريادرس افتد
قدم بيرون منه از پاي خم تا دسترس داري
که از خميازه پا، مست در دست عسس افتد
جدا از مرشد کامل مشو کامل نگرديده
که رزق خاک مي گردد ثمر چون نيمرس افتد
نگردد خرج ره چون آب باريکي که من دارم؟
در آن صحراي بي پايان که سيلاب از نفس افتد
نمي سوزد دلي بر بلبل رنگين نواي من
مگر از شعله آوازم آتش در قفس افتد
ز مکر خود رهايي نيست مکار سيه دل را
که اول عنکبوت خام در دام مگس افتد
سلامت خواهي از خار تمنا پاک کن دل را
که بيکارست عاجز نالي آتش چون به خس افتد
به خط زان لعل شکر بار دشوارست دل کندن
که ترک شهد نتوان کرد چون دروي مگس افتد
به خاموشي توان در مخزن اسرار ره بردن
که گوهر در کف غواص از پاس نفس افتد
نه خرسندي است گر بستم زفرياد و فغان لب را
که خامش مي شود مظلوم چون بي دادرس افتد
جدايي نيست زان از هم شب و روز مرا صائب
که از شبهاي بي پايان من صبح از نفس افتد