شماره ٣٩٦: زخط پشت لب آن طاق ابرو از نظر افتد

زخط پشت لب آن طاق ابرو از نظر افتد
که نقش آخر از نقش نخستين خوبتر افتد
به لعل يار تا پيوست شد جان از فنا ايمن
چکيدن نيست آبي را که در دست گهر افتد
زپيچ و تاب جوهردار گردد تيغ بيجوهر
اگر از سادگي راهش به آن موي کمر افتد
نمي آيي، نمي خواني، نمي پرسي، نمي جويي
چرا از آشنايان اينقدر کس بيخبر افتد؟
چه سود از صبر و طاقت چون نباشد دل به جاي خود؟
که مي ريزد سلاح از خويش هر کس بيجگر افتد
مکن انديشه از طوفان درين درياي بي لنگر
که در آغوش ساحل کشتي از موج خطر افتد
شود زخم زبان در جستجو بال و پر سالک
که خون در جويبار رگ به راه از نيشتر افتد
هميشه درد بر عضو ضعيف از عضوها ريزد
که برق بي مروت در نيستان بيشتر افتد
زنعمت خارخار حرص افزون مي شود صائب
به تلخي جان دهد موري که در تنگ شکر افتد