شماره ٣٩٥: زعکسش لرزه بر آيينه گوهرنگار افتد

زعکسش لرزه بر آيينه گوهرنگار افتد
صدف بر خويش مي لرزد چو گوهر شاهوار افتد
زناحق کشتگان پروا ندارد آن سبک جولان
نسوزد دل نسيمي را که ره بر لاله زار افتد
زبي پروا نگاهي آب در چشمش نمي گردد
سر خورشيد اگر آن سنگدل را در گذار افتد
نيندازد به خاک آن را که عشق از خاک بردارد
سر منصور هيهات است از آغوش دار افتد
مخور بر دل مرا کز زخم دندان پشيماني
به اندک روزگاري بخيه ات بر روي کار افتد
به صيقل مشکل است از دل زدودن زنگ ذاتي را
که عنبر تيره از درياي روشن بر کنار افتد
نشد از جستجو زنجير مانع شوق مجنون را
کي از رفتار آب از پيچ و تاب جويبار افتد؟
ملرزان ذره اي را دل که خورشيد بلند اختر
به اين تقصير هر روزي ز اوج اعتبار افتد
به روي تازه نتوان پرده پوش فقر گرديدن
که آتش عاقبت از دست خالي در چنار افتد
مصور مي شود بي پرده آن آيينه رو صائب
اگر آيينه دل از علايق بي غبار افتد