شماره ٣٩٤: به زهر چشم بتوان کشت دشمن را چوکار افتد

به زهر چشم بتوان کشت دشمن را چوکار افتد
نمي خواهم که چشم من به چشم روزگار افتد
ازان رخسار شبنم خيز چون گل پرده يک سو کن
که چون برگ خزان بلبل به خاک از شاخسار افتد
ز زخم من به رعنايي مثل شد تيغ خونخوارش
کند اندام پيدا آب چون در جويبار افتد
تمام شب نظر بازي کند بادام زلف خود
نديدم هيچ صيادي چنين عاشق شکار افتد
هجوم زاغ خواهد نخل ماتم کرد سروش را
به فکر عندليبان اين چنين گر نوبهار افتد
ندارد از شکست خلق پروا ديده حق بين
که کشتي بي خطر باشد چو دريا بيکنار افتد
چه افتاده است سر از بيضه بيرون آورد صائب؟
نواسنجي که در فکر قفس از شاخسار افتد