شماره ٣٩٣: دل از اميد وصلش هر زمان در پيچ و تاب افتد

دل از اميد وصلش هر زمان در پيچ و تاب افتد
وگرنه خضر هيهات است در دام سراب افتد
بهشتي نيست غير از درد و داغ عشق عاشق را
کز آتش دور چون گردد سمندر در عذاب افتد
شکوه حسن او در دستها نگذاشت گيرايي
زجوش گل مگر چون غنچه از رويش نقاب افتد
چنان ناسازگاري عام شد در روزگار ما
که مي ترسم زشبنم گل به چشم آفتاب افتد
فلک را مي کشد در خاک و خون اقبال عشق او
رهايي نيست صيدي را که در چنگ عقاب افتد
چو آيد در سخن لعل لب سنجيده گفتارش
زبي مغزي گهر بر روي دريا چون حباب افتد
زخاموشي چنان وحشي ز ارباب سخن گشتم
که مي ريزد دلم هر گاه چشمم بر کتاب افتد
مشواي تندخو غافل ز آب چشم مظلومان
که در درياي آتش شور از اشک کباب افتد
غم فرداي محشر غافلان را مي گزد صائب
ندارد از حساب انديشه هر کس خود حساب افتد