شماره ٣٩٢: مبادا بر سر من سايه بال هما افتد

مبادا بر سر من سايه بال هما افتد
کز اين ابر سيه آيينه دل از صفا افتد
به سيم قلب مشکن گوهر قدر عزيزان را
که يوسف گر به چاه افتد ازان به کز بها افتد
سرافرازي چو شمع آن را رسد در بزم سربازان
که زير پا نبيند گر سرش در زير پا افتد
تلاش خاکساري برد آرام و قرارم را
پريشان مي شود هر کس به فکر کيميا افتد
در آغوش صدف افسرده گردد قطره باران
گره در کارش افتد هر که از ياران جدا افتد
گرانجاني نگردد لنگر تمکين خسيسان را
که بهر جذب سوزن رعشه بر آهن ربا افتد
سفيد از دل سياهي گشت موي نافه چون پيران
نيابد از جواني بهره هر کس در خطا افتد
سبکروحي که از دوش افکند بار علايق را
نگيرد نقش پهلويش اگر بر بوريا افتد
ز عاجز نالي ما دل نگردد نرم گردون را
کجا از ناله گندم زگردش آسيا افتد؟
نسازد کند جان سختي دم تيغ حوادث را
زسنگ سرمه هيهات است سيلاب از صدا افتد
زحرف پوچ صائب صبر نبود ژاژخايان را
زبرگ کاه آتش در نهاد کهربا افتد