شماره ٣٩١: نه از روي بصيرت سايه بال هما افتد

نه از روي بصيرت سايه بال هما افتد
سيه مست است دولت، تا کجا خيزد کجا افتد
يد بيضاست باد صبح را در غنچه وا کردن
نماند در گره کاري که با دست دعا افتد
زخارستان دنيا دامن خود جمع چون سازد؟
تن زاري که در ششدر زنقش بوريا افتد
مگس را شوق شکر مي شود از زهر چشم افزون
زراندن خيره تر گردد گدا چون بي حيا افتد
نمي باشد فراغ بال جز در ساده لوحيها
که مرغ دوربين از سايه خود در بلا افتد
چه خونها مي کند در دل نگه را روي گلرنگش
چرا با آشنايان کس چنين ناآشنا افتد؟
سيه گرديد عالم در نظر يعقوب را صائب
مبادا از عزيزان هيچ کس يارب جدا افتد