شماره ٣٧٧: نيست از خورشيد و ماه اين گنبد گردان سفيد

نيست از خورشيد و ماه اين گنبد گردان سفيد
ز استخوان بيگناهان است اين زندان سفيد
تير آه از سينه ام بيرنگ مي آيد برون
واي بر صيدي کز او آيد برون پيکان سفيد
يوسف من زان همه قصر و سراي دلفريب
خانه چشمي بجا مانده است در کنعان سفيد
قطع پيوند دل از آهو نگاهان مشکل است
از جدايي نافه را شد موي سر زينسان سفيد
نامه چون برف مي خواهند در ديوان حشر
تو در آن فکري که باشد سفره ات را نان سفيد
خانه پردازي چراغ خانه گورست و تو
مي کني از ساده لوحي خانه و ايوان سفيد
پاک طينت مي رساند فيض بعد از سوختن
عود خاکستر چو گردد مي کند دندان سفيد
صبح پيري در رکاب پرتو منت بود
زان به يک شب گشت ابروي مه تابان سفيد
ما سبکروحان مشرب را به دست کم مگير
کز کف بي مغز باشد چهره عمان سفيد
پاک کن از غيبت مردم دهان خويش را
اي که از مسواک هر دم مي کني دندان سفيد
ماهرويان بس که در هر کوچه جولان مي کنند
ماه نتواند شدن صائب در اصفاهان سفيد