شماره ٣٧٥: تا نکرد از گريه چشم خويش را خاور سفيد

تا نکرد از گريه چشم خويش را خاور سفيد
از گريبانش نشد مهر بلند اختر سفيد
عقل معذورست اگر شد در فروغ عشق محو
پيش خورشيد درخشان چون شود اختر سفيد؟
عاشق صادق نمي انديشد از روز حساب
نامه صبح است در هنگامه محشر سفيد
از خط مشکين يکي صد شد صفاي عارضش
نامه آيينه مي گردد زخاکستر سفيد
تيشه از خون روي سخت کوهکن را سرخ کرد
تا نسازد راه قصر يار را ديگر سفيد
از بناگوش تو دارد صبح چندين آب و تاب
مي نمايد از صفاي شير اين شکر سفيد
خون خود را مشک کردن کار هر بيدرد نيست
نافه را گرديد ازين انديشه موي سر سفيد
دفتر ايام از افکار رنگين ساده بود
شد زنور راي صائب روي اين دفتر سفيد