شماره ٣٧٤: از گداز جسم، جان پاک گوهر شد سفيد

از گداز جسم، جان پاک گوهر شد سفيد
آخر از خاکستر خود روي اخگر شد سفيد
ريزش باران کند روشن سحاب تيره را
از سرشک افشاني آخر ديده تر شد سفيد
چشم شرم آلود هجران مي کشد در عين وصل
ديده بادام در آغوش شکر شد سفيد
شرمساري تيرگي از نامه ما مي برد
از بهار خويش خواهد روي عنبر شد سفيد
نامه ما را اگر مي شست اشک معذرت
مي توانستيم در صحراي محشر شد سفيد
گريه من در ميان گريه ها بي حاصل است
ورنه دامان صدف از اشک گوهر شد سفيد
هيچ کس گوشي به فرياد سپند ما نکرد
گرچه از خاکستر ما روي مجمر شد سفيد
ساقي ما گر به اين تمکين سر خم وا کند
ز انتظار باده خواهد چشم ساغر شد سفيد
روي او خورشيد را در بوته مشرق گداخت
با کدامين روي خواهد صبح ديگر شد سفيد؟
تير نازش تا زآغوش کمان آمد برون
همچو ماه نو مرا پهلوي لاغر شد سفيد
مي کند افسرده خون گرم را سوداي خام
در جواني نافه را زان موي بر سر شد سفيد
ديده بي پرده را مغز پريشان گشته اي است
هر کف پوچي کز اين درياي اخضر شد سفيد
دوري احباب مي ريزد بهار رنگ را
تا تهي از باده شد مينا و ساغر شد سفيد
گرمي هنگامه حرصش نشد يک موي کم
گرچه موي خواجه چون کافور يکسر شد سفيد
ناز يوسف گر به اين تمکين برآيد از نقاب
ديده يعقوب خواهد بار ديگر شد سفيد
تا ميان نازک او جلوه گر شد در لباس
رشته نتواند دگر در عقد گوهر شد سفيد
خانه دلگير گردون جاي شکر خندنيست
صبح را از خنده چون دندان مکرر شد سفيد؟
گر کند واعظ چنين عمامه خود را بزرگ
خواهد از برف ريا محراب و منبر شد سفيد
چون توانم رفت نزديکش، که از يک تير راه
نامه ام نتواند از بال کبوتر شد سفيد
تا زبان دانان عالم را سر گوشي گرفت
در صدف صائب گهر را ديده تر شد سفيد