شماره ٣٧٠: با زمين گيري کمان آسمان نتوان کشيد

با زمين گيري کمان آسمان نتوان کشيد
تا نگردي راست چون تير، اين کمان نتوان کشيد
تا نسازي نفس سرکش را چو عيسي زير دست
توسن افلاک را در زير ران نتوان کشيد
خودنمايي راست صد زخم نمايان در کمين
در هواي تير، گردن چون نشان نتوان کشيد
از ملامت روي نتوان تافتن در راه عشق
پا به فرياد جرس از کاروان نتوان کشيد
زندگي با هوشياري زير گردون مشکل است
تا نگردي مست اين بار گران نتوان کشيد
مي زنم بر کوچه ديوانگي در اين بهار
بيش ازين خجلت ز روي کودکان نتوان کشيد
پنجه در سر پنجه شاهين اگر بايد فکند
دست خود چون بهله زان موي ميان نتوان کشيد
با تهيدستي توان مغلوب کردن نفس را
اسب سرکش را به دست پر، عنان نتوان کشيد
ناله ام در دل گره شد، رفت تا بلبل زباغ
بي هم آوازي نفس در گلستان نتوان کشيد
برنيارد زهد خشک از تن به گردون رو(ح را)
بر فلک خود را به پاي نردبان نتوان کشيد
بر اميد گنج نتوان ديد روي ما را
تلخرويي بهر گل از باغبان نتوان کشيد
چند خواهي کرد صائب عشقبازي در لباس؟
پرده بر رخساره ماه از کتان نتوان کشيد