شماره ٣٦٩: از سرم چون شمع آخر سوز پنهان سر کشيد

از سرم چون شمع آخر سوز پنهان سر کشيد
ز آنچه دامن مي کشيدم از گريبان سر کشيد
مي شود روشنتر از آبي که افشاند زچشم
هر که را چون شمع آتش از گريبان سر کشيد
سرو نتوانست چون قمري درين بستانسرا
با کمال سرکشي از طوق فرمان سر کشيد
کيست گردون تا نباشد تابع فرمان عشق؟
چون تواند مشت خاشاکي زطوفان سر کشيد؟
سايه طوبي شمارد آفتاب حشر را
شعله عشق تو هر کس را که از جان سرکشيد
مي رسد حاصل به قدر سنگ اينجا نخل را
واي بر ديوانه اي کز سنگ طفلان سر کشيد
اهل غفلت را رهايي از زندان خاک
پاي خواب آلود نتواند ز دامان سر کشيد
موج زنجير گرفتاري کمند دولت است
شد عزيز آن کس که چون يوسف به زندان سر کشيد
خط به اندک فرصتي تسخير لعل يار کرد
زود بالد سبزه اي کز آب حيوان سر کشيد
از ملامت در حريم کعبه شد خونش هدر
راه پيمايي که از خار مغيلان سر کشيد
داد در ايام خامي ميوه خود را به باد
نخل پرباري که از ديوار بستان سر کشيد
نيست صائب حسن را از پاکدامانان گزير
از گريبان صبح را خورشيد تابان سر کشيد