شماره ٣٦٨: هر که جام مي به روي دلستان بر سر کشيد

هر که جام مي به روي دلستان بر سر کشيد
آب کوثر در بهشت جاودان بر سر کشيد
کرد هر کس خامشي در عالم آب اختيار
مي تواند بحر را چون ماهيان بر سر کشيد
مهر بر لب زن درين محفل که صاف باده را
کوزه سربسته در خم بي دهان بر سر کشيد
جذبه عشق قوي بازو بلند افتاده است
بلبل ما ساغر گل در خزان بر سر کشيد
مي کند شور جنون هر سختيي را خوشگوار
سنگ را ديوانه چون رطل گران بر سر کشيد
زخم خار از ديدن رخسار گلچين خوشترست
مرغ بي بال و پر ما آشيان بر سر کشيد
رفت جان مضطرب در مهد آسايش به خواب
تا زخاموشي سپر تيغ زبان بر سر کشيد
چون خمارآلود جام باده را بر سر کشد؟
آن ستمگر خون عاشق را چنان بر سر کشيد
گرچه مرگ تلخ صائب ناگوار افتاده است
شد سبک هر کس که اين رطل گران بر سر کشيد