شماره ٣٦٧: دل چه تلخيهاي رنگارنگ ازان دلبر کشيد

دل چه تلخيهاي رنگارنگ ازان دلبر کشيد
قطره خوني چه درياهاي خون بر سر کشيد
در ميان عاشقان من بي نصيب افتاده ام
ورنه قمري سرو را در زير بال و پر کشيد
زندگاني تلخ خواهد کرد بر صيد حرم
تيغ عالمگير او دامي که از جوهر کشيد
از کنار آب حيوان خشک لب باز آمدن
مرگ را در زندگي بر روي اسکندر کشيد
آن که مينا را زلب مهر خموشي بر گرفت
سرمه خاموشي از خط بر لب ساغر کشيد
گرچه مجمر از ستمکاري زد آتش در سپند
دود تلخش انتقام از ديده مجمر کشيد
من به زور عشق پيچيدم عنان مرگ را
ورنه چندين شمع را بر خاک اين صرصر کشيد
ساده بود از تار و پود راه، صحراي جنون
هرزه گرديهاي من اين صفحه را مسطر کشيد
پختگان را زندگي با خامکاران مشکل است
اخگر ما خويش را در زير خاکستر کشيد
دل چو رفت از دست، بيزارم زچشم اشکبار
چند بتوان تلخي از درياي بي گوهر کشيد؟
بر نمي دارد زبردستي مي پرزور عشق
سر به جاي پا نهد آن کس که اين ساغر کشيد
هر که صائب از قناعت کرد حفظ آبرو
در همين جا آب از سرچشمه کوثر کشيد