شماره ٣٦٦: تا خط مشکين لب لعل ترا در بر کشيد

تا خط مشکين لب لعل ترا در بر کشيد
موج بيتابي الف بر سينه کوثر کشيد
زنگ هستي از دل ما برد ذوق نيستي
عود ما آخر دم خوش در دل مجمر کشيد
اين که گرد ماه تابان مي نمايد هاله نيست
ماه از شرم جمال او سپر بر سر کشيد
تنگدستي مرگ را در کام شيرين مي کند
بيد از بي حاصلي بر خويشتن خنجر کشيد
جوهر از بيطاقتي چون مار مي پيچد به خود
زخم گستاخ که شمشير ترا در بر کشيد؟
کاسه دريوزه دريا از صدف بر کف گرفت
هر کجا مژگان صائب رشته از گوهر کشيد