شماره ٣٦٥: درد را چون صاف در ميخانه مي بايد کشيد

درد را چون صاف در ميخانه مي بايد کشيد
هر چه ساقي مي دهد مردانه مي بايد کشيد
عزت جام تهي بايد به بوي باده داشت
ناز گنج گوهر از ويرانه مي بايد کشيد
مي چو گردد سر که هيهات است ديگر مي شود
دست از اصلاح دل فرزانه مي بايد کشيد
مي رسد سيل فنا تا چشم بر هم مي زني
رخت خود بيرون ازين ويرانه مي بايد کشيد
تلخي زهر فنااز زندگاني بيش نيست
بر سر اين پيمانه را مردانه مي بايد کشيد
درد بي درمان پيري را دوا بي حاصل است
دست از تعمير اين ويرانه مي بايد کشيد
تا سر مويي تعلق هست دل آزاد نيست
ريشه اين سبزه بيگانه مي بايد کشيد
وحشتي کز آشنايان بي دماغان مي کشند
روح را زين عالم بيگانه مي بايد کشيد
تا شود روشن به نور شمع صائب ديده ات
سرمه از خاکستر پروانه مي بايد کشيد