شماره ٣٥٦: در سر پل باده چون سيلاب مي بايد کشيد

در سر پل باده چون سيلاب مي بايد کشيد
مي به کشتي در کنار آب مي بايد کشيد
مي توان تا چشمي از روي گلستان آب داد
پرده نسيان به روي خواب مي بايد کشيد
کم نه اي از بلبل و قمري درين بستانسرا
ناله اي چند از دل بيتاب مي بايد کشيد
در سياهي مي کند مي کار آب زندگي
در دل شبها شراب ناب مي بايد کشيد
صحبت روشن ضميران زنگ از دل مي برد
باده روشن شب مهتاب مي بايد کشيد
ساده کن از فلس خود را، ورنه از هر موجه اي
همچو ماهي وحشت قلاب مي بايد کشيد
خون کنم دل را که تا اين مايه تشويش هست
منت دلجويي از احباب مي بايد کشيد
با لب لعل بتان افتاده صائب کار ما
تشنه ما را ز گوهر آب مي بايد کشيد