شماره ٣٥٥: شوخي ميخانه از محراب مي بايد کشيد

شوخي ميخانه از محراب مي بايد کشيد
از سراب خشک، ناز آب مي بايد کشيد
صحبت آيينه رويان زنگ از دل مي برد
باده روشن شب مهتاب مي بايد کشيد
مي کند کار مي و مطرب سرود بلبلان
وقت گل دست از شراب ناب مي بايد کشيد
وسعت دريا پريشان مي کند زلف حواس
خويش را در حلقه گرداب مي بايد کشيد
تاب آلايش ندارد دامن پاک فنا
از دوعالم دست و دل را آب مي بايد کشيد
آه ازين شورش که ناز دولت بيدار را
از سبک قدران سنگين خواب مي بايد کشيد
دامن سيماب را آيينه نتواند گرفت
دست از اصلاح دل بيتاب مي بايد کشيد
هيچ طاعت همچو احياي زمين مرده نيست
باده را در گوشه محراب مي بايد کشيد
با گلوي تشنه نتوان رفت راه نيستي
از دم تيغ شهادت آب مي بايد کشيد
مي کند گوش گران کوته زبان خلق را
سد آهن پيش اين سيلاب مي بايد کشيد
در طريق سعي مي بايد نفس را سوختن
سرمه اي در چشم سنگين خواب مي بايد کشيد
تا چو خورشيد درخشان مطلعي رنگين کني
از شفق صد کاسه خوناب مي بايد کشيد
تا شوي سرحلقه نازک خيالان چون کمر
روزگاري مشق پيچ وتاب مي بايد کشيد
تا نگرديده است خاکت کوزه از شور جنون
انتقام از چرخ چون دولاب مي بايد کشيد
چون بدخشان سنگ خود را لعل کردن سهل نيست
منت خورشيد عالمتاب مي بايد کشيد
کشتي دل جز سبکباري ندارد بادبان
دامن رغبت ز خورد و خواب مي بايد کشيد
با دهان خشک در آغوش دريا چون صدف
انتظار گوهر ناياب مي بايد کشيد
سينه گرمي به دست آور، و گرنه نازها
از سمور و قاقم و سنجاب مي بايد کشيد
يا نمي بايد کمر بستن درين دريا چو موج
يا گليم خار وخس از آب مي بايد کشيد
در دل شبها به عذر روسياهي گاه گاه
قامتي چون شمع در محراب مي بايد کشيد
غوطه زن در بحر حيرت، ورنه از هر موجه اي
همچو ماهي وحشت قلاب مي بايد کشيد
چاره دردسر عقل است صائب درد مي
صندلي بر جبهه زين سيلاب مي بايد کشيد